ادامه پرستوهاي عاشق... Dlus.LXB.Ir
.:: Your Adversing Here ::.
 

ادامه پرستوهاي عاشق...

ادامه پرستوهاي عاشق...
 
 
 
 
 
شیدا روبه روی پدرش ایستاد و در حالی که اشکهایش قطره قطره بر روی پهنای صورتش سر می خورد، گفت: _" باشه... پس بذارین منم حرف آخرمو بزنم، بابا، من هیچوقت ازدواج نمیکنم اگرم بکنم فقط فرهاد رو به عنوان مرد زندگیم قبول میکنم... همین! " این را گفت و دلشکسته به اتاقش پناه برد، بغضش ترکید و با صدای بلند گریه سرداد...
صبح دلپذیری با شکوه رخ نموده بود، روز زیبایی که از آن بوی آغاز و تازگی به مشام می رسید و در آن همه چیز هویدا بود، جز واژۀ تنفر و بی مهری، خورشید طلایی با عظمتی بیشتر بر پهنای آسمان دامن کشیده بود و سخاوتمندانه نور افشانی می کرد، باد خنک بهاری به آرامی شروع به وزیدن کرده بود و موجب می شد آدمی سرمای هوا را نیز از یاد نبرد، پرندگان شاد و سرمست بر پهنۀ آسمان به پایکوبی مشغول بودند، فرهاد با چشمهانی پف کرده و موهای ژولیده در آپارتمانش روی کاناپه خزیده بود و تمام اتفاقات شب گذشته مانند سناریوی فیلم از جلوی چشمهایش رژه رفت، برای چند لحظه چشمهایش را بست و چند نفس عمیق پیاپی کشید، طولی نکشید که با صدای در آپارتمانش بخود آمد و با حالت بی رمقی از جایش برخاست و بسوی صدا گام برداشت، پشت در با قامت کشیده و بلند حامد برخورد، او چشم و ابروی تیره و پوستی گندمی داشت و ته ریشی که همیشه روی صورتش نمایان بود، چهره اش را جذاب نشان می داد، فرهاد با صدایی که انگار از ته چاه برمی خواست، گفت: _" چه طوری حامد...؟ کاری داشتی؟ " حامد دقیقتر به اجزاء چهرۀ دوستش خیره شد و توانست بی حالی و گرفته گی را از رفتار و حرکاتش تشخیص دهد از این رو با لحنی دوستانه گفت: _" فرهاد، مگه کشتی هات غرق شده... این چه سر و وضعی هست برای خودت درست کردی؟ " فرهاد در جواب فقط آه سوزناکی کشید، حامد دست دوستش را گرفت و در حالی که از او می خواست از آپارتمانش خارج شود، گفت: _" بیا بریم با هم یه کمی گپ بزنیم... پری ترتیب یه نهار خوشمزه رو داده... زود باش بیا بریم خونه مون... " فرهاد لبخند کمرنگی زد، گفت: _" نه حامد جان، بهتره من نیام حوصله ندارم... میخوام تنها باشم... " حامد با لحنی دلسوزانه گفت: _" میخوای غم و غصه بخوری که چی بشه... بیا بریم دور همدیگر بشینیم با هم یه راه حلی پیدا کنیم... " حامد با سماجت موفق شد او را راضی کند که از منزلش خارج شود و به همراه دوست صمیمی اش داخل آپارتمان کوچکش شد، پری به استقبال همسرش تا دم در آمد و به گرمی با فرهاد سلام و احوالپرسی کرد و آنها را به نشستن روی مبل دعوت کرد، او زن جوانی با صورت گرد و تپل بود، پوست روشنی داشت با چشمهایی مشکی و گیرا که جذابیت خاصی به چهره اش بخشیده بود، حامد کنار دوستش روی مبل سه نفره جای گرفت و در حالی که با مهربانی دستی به شانۀ مردانه فرهاد می کشید، گفت: _" وقتی شیدا خانم خبر اتفاق دیشب رو به پری و من داد باور کن خیلی ناراحت شدم، اصلا فکرشو نمیکردم آخرش اینجوری بشه... حالا میخوای چیکار کنی؟ " فرهاد کمی مکث کرد، بعد با کلافه گی به موهایش چنگ انداخت، گفت: _" نمیدونم... تو میگی چیکار کنم؟ " حامد اندکی به فکر فرو رفت و با زدن لبخند مصنوعی گفت: _" اگه نظر من رو بخوای، میگم هر چی بود همین الان فراموشش کن، برای تو قحط دختر نیست لب تر کنی صد تا دختر بهتر از شیدا برات بال بال میزنن... " فرهاد لبخند تلخی زد، گفت: _" چی میگی حامد...؟ من یه تار موی شیدا رو با دنیا عوض نمیکنم، من با تمام وجود شیدا رو دوست دارم غیر از اون به دختر دیگه ای نمیتونم فکر کنم، من یا هیچوقت ازدواج نمیکنم یا اگرم بکنم فقط حاضرم با شیدا ازدواج کنم... " فرهاد حرف آخرش را زد و باعث شد حامد سکوت اختیار کند، او می دانست نصیت کردن به فرهاد بی فایده است و از تصمیمش صرف نظر نمی کند، سایۀ سکوت بر فضای دوستی آنها گسترده شد و در افکار پریشان خود غوطه ور بودند... بعد از چند دقیقه حامد با صدای در آپارتمان از جایش برخاست و یکراست بسوی در رفت، بعد از لحظاتی صدای گرم و خوش طنین شیدا در گوش فرهاد پیچید، او سرش را به جانب صدا برگرداند و نگاهش با چشمهای شیدا گره خورد، شیدا وقتی متوجه حضور فرهاد شد فوری خود را به کنارش رساند و آهسته گفت: _" فرهاد... باید باهات حرف بزنم... " فرهاد رویش را از او برگرداند، گفت: _" دیگه حرفی بین ما نمونده، پدرت لطف کرد ناگفتنی ها رو گفت، ولی ازت توقع نداشتم شیدا... تو که نامزد داشتی چرا به دوستی با من ادامه دادی؟ چرا با احساسات من بازی کردی؟ آخه برای چی گفتی بیام خواستگاریت...؟ " شیدا نتوانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد، بغضش ترکید و در حالی که قطره قطره اشکهایش شروع به بارش می کرد، گفت: _" موضوع اونجوری که تو فکر میکنی نیست... بذار من برات توضیح بدم... من هیچ علاقه ای به پسرخاله ام ندارم من ازش متنفرم، چون خونواده اش خیلی ثروتمنده بابام مجبورم کرده باهاش ازدواج کنم ولی من هیچوقت این کار رو نمیکنم حاضرم دست روی قرآن بذارم بگم بین من و اون هیچی نیست، خواهش میکنم حرفام رو باور کن... " فرهاد نیم نگاهی به صورت اشک آلود شیدا انداخت، گفت: _" بر فرض که این حرفا درست باشه... خودت شنیدی که دیشب پدرت چی بهم گفت... اون غیر مستقیم بهم فهموند دخترش رو فقط به خانوادۀ ثروتمند شوهر میده و محترمانه ازم خواست برم گمشم... شیدا، ما مجبوریم رابطه مون رو همینجا تمومش کنیم، من نمیخوام به خاطر من توی زندگیت مشکلی پیش بیاد، تو هر جا که باشی بفهمم شاد و خوشبختی برای دل بی قرارم کافیه... " اشکهای شیدا شدت گرفت و پیاپی بر روی گونه اش جاری شد، گفت: _" نه فرهاد... دربارۀ جدایی با من حرف نزن، من زندگی رو با تو دوست دارم..." صدای هق هق گریه اش قلب فرهاد را به لرزه انداخته بود و وجودش را ذره ذره آب می کرد، برگشت و به صورت خیس از اشک شیدا خیره شد، طاقت نیاورد لب گشود و با لحن دلجویانه گفت: _" گریه نکن شیدا جان... من تحمل دیدن اشکات رو ندارم، منم دوستت دارم، فکر میکنی جدایی از تو برام آسونه زندگی بدون تو برام جهنمه... باشه... صبر میکنم تا آبا از آسیاب بیفته، آرزوی من ازدواج با تویه... دیشب که از خونه تون برگشتم خواب اصلاً به چشمام نیومد خیلی با خودم فکر کردم، میخوام درس خوندن رو از نو شروع کنم و سال دیگه شانسم رو توی کنکور امتحان کنم و اگه خدا خواست بتونم لیسانس بگیرم تا پدرت از نظر تحصیل داماد آینده اش مشکلی نداشته باشه... من امکان نداره تو رو از دست بدم... " شیدا لبخندی زورکی زد که باعث شد فرهاد چشمک شیطنت آمیزی نثار صورت دخترک کند، در همین موقع پری با صدای تقریباً بلندی گفت: _" بچه ها، بیاین سر میز نهار... بقیۀ حرفهاتون باشه برای بعد... " شیدا و فرهاد از جای خود برخاستند و بسوی آشپزخانه گام برداشتند تا دوستانشان را از تصمیم خود با اطلاع  کنند...
خورشید ماه اردیبهشت گرمتر و پرشکوه تر از هر بار دیگر برپهنۀ آسمان آبی تابیدن را آغاز کرده بود، شاخساران درختان به شکرانۀ این طلوع پرنور دستان خود را به سوی آسمان برافراشته بودند و با نگاههای نامرئی از پرتوی طلایی خورشید قدردانی می کردند، چرا که می دانستند چه عامل قدرتمندی است برای رشد کردن دوباره شان... در این هنگام باد خسته از تحمل چند ماه سرد، خنک و با ملایمت می وزید و پرندگان با صدای خوش آوازشان مشغول هنرنمایی کردن بودند، در آن صبح بهاری مردم به دور از هر چه تأمل و اندیشه ای می رفتند تا اندکی به زندگی خود رسیدگی کنند، ساعت 10 صبح را نشان می داد، شیدا به سمت پنجرۀ اتاق خوابش رفت، پرده نرم و نازک را کنار زد، آرام و صبور با نگاههای مشتاق از پشت پنجره بر وسعت شهر چشم دوخته بود، دیدگانش آن همه زیبایی را می دید و هوای تازه را احساس می کرد، باد خنک بهاری که هر چند یک بار می وزید، باعث می شد موهای سیاه خوش حالتش رقص کنان از هم پراکنده شوند، دلش نمی خواست از آن فضای شاد و سرزنده دل بکند، چند نفس عمیق کشید و سینه اش را از هوای تازه پر کرد، ناگهان چشمش به پنجرۀ خانۀ روبه رویی افتاد، مرد جوانی حریصانه به او چشم دوخته بود، شیدا چشم غره ای به او رفت و در نهایت پنجره را بست، او در حالی که زیر لب به مرد همسایه فحش می داد به سمت کمد لباسهایش حرکت کرد و با وسواس نگاه دقیقی به تمام لباسها انداخت، آن صبح زیبا برایش آغازگر یک روز دلپذیر بود، او برای گردش و تفریح همراه فرهاد خود را آماده می کرد، سرانجام مانتوی سرمه ای رنگی که بسیار خوش دوخت و زیبا بود توجه اش را جلب کرد و شلوار جین آبی تیره ای به همراه آن از کمد خارج کرد، فوری آنها را بر تن کرد و بر روی صندلی روبه روی آیینۀ میز آرایشش نشست، در حالی که موهای بلندش همچون آبشاری روی شانه هایش فرو می ریخت به نرمی شانه کرد و از گلسر زیبایی برای بستنش استفاده کرد، در آخر شال کرم رنگ لطیفی را انتخاب کرد و آن را روی سرش قرار داد، صورت زیبایش احتیاجی به آرایش نداشت فقط کمی رژ لب صورتی کمرنگی به لبانش مالید، عاقبت فارغ از آراستن خود نگاه تحسین برانگیزی به صورت خود داخل آیینه پاشید و لبخند ملیحی روی لبانش جاری شد چقدر خندیدن بر زیبایی چهره اش می افزود، در آخر از نگاه کردن به  تصویر خود داخل آیینه دل کند و از اتاق خارج شد، او با ورود خود داخل سالن با صدای پسرانه و شوخی بخود آمد که گفت: _" سلا شیدا خانم... بلاخره ازاتاقت دل کندی و اجازه دادی ما صورت خوشگلت رو ببینیم... " او فوری رویش را برگرداند و متوجۀ پسر خاله اش (بهنام) شد، او پوست صورتش سبزه بود، دو جفت چشمهای مشکی براق داشت، موهای بلند سیاهش را از پشت سر با کش بسته بود، ته ریش کوچکی که همچون جای اثر سر انگشتی زیر لبش سبز شده بود و وقتی می خندید قیافه اش به راستی چندش آور می شد و بسیار پسر شرور و حقه بازی بود، او آن روز تی شرت سفیدی و شلوار جین آبی رنگی پوشیده بود و آرام و خونسرد روی مبل لم داده بود و در حالی که پایش را روی هم انداخته بود، مشغول سیگار کشیدن بود و خریدارانه سراتاپای او را برانداز کرد، شیدا با لحن سردی زیر لب گفت: _" سلام... " بهنام از جایش برخاست، روبه روی شیدا ایستاد و با لحنی که سعی در کنترل عصبانیتش داشت، گفت: _" خبرهای تازه ای به گوشم رسیده که هیچ خوشم نیومد و امیدوار بودم دروغ باشه ولی انگاراین اتفاق نیافتاد... شنیدم در غیاب من برات خواستگار اومده، تو به چه حقی به اون پسره اجازه دادی به خواستگاریت بیاد، تو نامزد منی... " شیدا پوزخندی زد، گفت: _" من هیچ وقت نامزد تو نبود و نخواهم بود، آخه به چه زبونی حالیت کنم من از تو خوشم نمیاد دست از سرم بردار... " بهنام پک محکمی به سیگارش زد و دود آن را خشم آلود بطرف صورت شیدا رها کرد، گفت: _" خیلی گستاخ شدی هر کاری که دلت بخواد انجام میدی ولی عیب نداره خودم آدمت میکنم... خوب گوشات رو باز کن ببین چی بهت میگم شیدا... تو فقط باید مال من بشی هر کی بخواد تو رو از چنگم در بیاره انتقام سختی ازش میگیرم اینو مطمئن باش... "
 
 
ادامه دارد...
 
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





  • نوشته : Adnan.gh
  • تاریخ: پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب: ادامه پرستوهاي عاشق,,, ,

  • dlus

    Adnan.gh

    dlus

    http://dlus.lxb.ir

    Dlus.LXB.Ir

    ادامه پرستوهاي عاشق...

    Dlus.LXB.Ir

    به وبلاگ من خوش آمدید

    Dlus.LXB.Ir